بی اعصابی های یک دیوانه



دیشب وقتی خیلی خسته و خواب الود بودم بچه م گیر داد که براش قصه بگم. منم مغزم خاموش بود. هیچ اسمی یادم نمیومد که در موردش قصه بگم. همینجوری اسم اقدس رو برای شخصیت داستانم انتخاب کردم! گفتم یه دختری بود به اسم اقدس. هیچ وقت حرف مامانشو گوش نمیداد! و الی اخر
صبح که بچم از خواب بیدار شد همش راه میره میگه اقدس اقدس اقدس!!! اسمش براش جالب بوده تو ذهنش مونده 

چند هفته پیش بعد از مدتها با دیکتاتور کمی راجع به اقدس حرفیدم. ازش گله کردم که شفاف عمل نمیکنه و هیچی از اقدس به من نمیگه درحالیکه مطمئنم از من چیزهایی به اقدس میگه.
حالا مثلا شفاف شده. یهو بی مقدمه میاد یه چیزی کوتاه در مورد اقدس میگه و رد میشه که منو تا چند روز توی فکر میبره! 
این کارش یک قدم به سمت جلو هست. ولی قدمی هست که منو اذیت میکنه. هم دلم میخواد زودتر به سمت این بحران بریم و ردش کنیم و تموم شه. هم از عادی شدن روابط میترسم. قطعا منافع ظاهری من در اینه که اقدس همین طور توی حاشیه باقی بمونه. ولی از طرفی چون میدونم این بحران بالاخره یه روزی اتفاق میفته، طولانی شدنش باعث میشه سالها ذهن من درگیر یک سری مجهولات باقی بمونه


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

داستان چاپ دیجیتال کتاب و چاپ کتاب مشهد|من چاپ | پرینت رنگی آشپزخونه 20 فاطمه رهايي 1554360 ایستاده در غبار سیداحمد دلفروز مرکز اطلاعات تخصصی حسابداری و حسابرسی مطالب اینترنتی جایی برای نگفته ها